من به طور طبیعی چندان قرابتی با فکر و باور و اندیشه او نداشتم، اما حرمت قلم در میان ما بود و در همان دیدارهای محدود و معدود در مجالس عمومی با ادب و احترامی سزاوار به روحانی جوانی که همکار و هم صنف خود میدانست محبت میکرد و من نیز به احترام جایگاه حرفه ای و توان قلمی اش بزرگش میداشتم.
مهمتر از اینها سادگی صمیمانه و فروتنی صادقانه ای بود که در رفتار و کار حرفه ای او میدیدم. مجله گردون خودش بود و کیف چرمی اش و دفتر کارش همان ماشین رنوی درب و داغانی که در صندوق و روی صندلی عقبش نسخه های چاپ شده مجله گردون را می چید و از چاپخانه به کتابفروشی های روبروی دانشگاه می رساند.
خودش بود - هر چه بود- و همین موجب می شد که با تمام اختلاف فکری و اعتقادی مان برای او حرمت و ارزشی قائل باشم و به خاطر صفا و صمیمیت بی پیرایه اش دوستش بدارم.
دریغ و حسرتی که سالها در باره امثال او دارم نیز از همین روست که با این زمینه و ظرفیت چرا هیچگاه فرصت و امکان دیالوگ و گفتگو برای تفاهمی هرچند اندک و تعاملی هرچند ناچیز فراهم نشد.
شکاف و گسلی که امروز بیش از هر زمان دیگر در حوزه فرهنگ و ادبیات و اندیشه و هنر می بینیم، شاید با تحقق چنین فرصت هایی کمتر می شد و این اندازه عمق پیدا نمی کرد.
امثال او اکنون نیز فراوانند، نویسندگان و شاعران و روزنامه نگارانی که روزی همکار بودیم و لااقل در نمایشگاه کتاب و جشنواره مطبوعات یا مراسم انتخابات نماینده مدیران مسؤول مطبوعات در کنار هم مینشستیم و به سلامی یا علیکی دیداری مختصر داشتیم و همان حیای حضور مایه دلگرمی اندکی نیشد که شاید بتوان دری گشوده و راهی هموار برای بهبود احوال و اوضاع به جستجوی زبانی مشترک یافت.
دریغ و درد که نه آن راه و درگاه یافته شد و نه آن زبان مشترک تحقق یافت بلکه هر روز فاصله ها بیشتر شد، نه تنها با کسی چون عباس معروفی که مهاجر غریب آلمان بود، حتی با کسانی که در میان جمع هستند و دلشان در جایی دیگر است و دیر یا زود همان ها هم تن شان را با چمدانی برمی دارند و می روند تا روزی که شاید چون سایه تنها جسم بی روح شان بتواند به دیدار ارغوان بازگردد.
عباس معروفی یکی از آن فرصت های از دست رفته بود که شاید می توانست بماند و با اندک تحملی که میبیند به حکم انصافی که داشت و در روایت صادقانه اش از خاطره اش با سید ابراهیم رئیسی ظهور یافت، متقابلا همدلی و همراهی کند.
افسوس که چنین نشد و آن همه توانایی و استعداد و هنرمندی قلمش ناچار گردید به غربت سفر کند و سالها مسافر دردمند غریستان غرب باشد.
خدایش بیامرزاد که امروز با خبر رفتنش موجی از آن دریغ ها و حسرت ها برای همه آرزوهای تحقق نیافته را برآورد و برق خاطره ای از آخرین دیدار کوتاه مان در معاونت مطبوعاتی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی را پیش چشمم روشن کرد.
آثار او از شعر و نمایشنامه تا داستان کوتاه و رمان های مختلف مخصوصا "سمفونی مردگان" که به شایستگی مورد توجه و تقدیر قرار گرفت، جایگاه او را در ادبیات معاصر ایران تثبیت کرده و نامش ماندگار خواهد بود.
عباس معروفی هم به پایان راه رسید و غریبانه و دور از وطن درگذشت تا بار دیگر حسرت و دریغی کهنه را در خاطر و اندیشه ما تازه کند.