فرهنگی در این معنا که اکتسابی از نسلی به نسل دیگر چونان میراث فرهنگی فراداده می شوند. فرادادنی یا «فرادهشی» شده اند. مفهومِ یونانیِ «پاراذوسیس (παραδο'σις)» یعنی رسم و سنت و میراثی که فراداده می شود. «پارا - ذینو(παρα-δι'νω) » یعنی «فرادادن». مفهوم لاتینی «ترادیسیون» هم به همین معناست. مفهوم زندگی در معنای انسانی و تاریخی و فرهنگی آن، سبک(style) و نحوه زیستن است. سبک و نحوه بودنی که گروه های اجتماعی و جمعیت های بشری در هرجا که زیسته اند متناسب با زیست بوم خود آن را انتخاب کرده اند. راه و رسم و سبک زیستنشان را موافق و همسوی با رفع نیازمندی ها و دفع مخاطرات پیشارو پدید آورده اند. به دیگر سخن، زندگی، در ذیل مفهومِ فرهنگی آن کنش، کشش، رفتار و روش و منش بودن آدمیان در شدن است؛ زندگی از این نگر هم روند است هم رویداد. هم تغییر است هم تحول. هم تجربه ثبات است هم بی ثباتی. هم نظم هم هماهنگی هم بی نظمی و آشوب و آنارشیزم.هم دادگری و دادوری هم ستمگری و ستمباری. هم سلامت هم بیماری. هم فضیلت های اخلاقی هم رذیلت های اخلاقی. هم امنیت و آسایش هم ناامنی و ادبار و اندوه. هم پسندهای زیبا هم چشش امر ناپسند و نازیبا. هم سر بسوی آسمان دارد هم گام بر زمین برمی گیرد. چنین است نحوه بودن و حضور خلاق انسان در جهان. بودن در شدن های توبرتو گونه گون و هزار چهره و هزار لایه.
همبودی، همزیستی، همبستگی و برهم کنشی و وفاق اجتماعی لازمه زندگی چونان فرهنگِ زیستن، چونان فرهنگِ زندگیست. فرهنگ، گشودگیست. گشودگی وجودی انسان در جهان، چونان هستنده ای سازنده و آفریننده. سازنده و آفریننده زیست اقلیم و عالم انسانی خویش. گشودگی وجودی انسان به ماوراء و لایه ها و زیرلایه های نهان و سرچشمه ای و بنیادین «هستی» به «آرخه» و «لوگوس» خِرَد و حکمت و حقیقت چیزها.
برغم بسط و توسّع مفهومی فرهنگ به جغرافیا و زیست بوم های طبیعی جانوران حیات وحش، فرهنگ در مفهوم انسانی آن به مصادیق و مدلول ها و ما به ازاءهایی اطلاق می شود که فروکاستنشان به جغرافیای طبیعی و نحوه زیست و زیست بومِ جانوران حیات وحش، معقول و منطقی و قابل دفاع و موجه در نظر نمی آید. تفاوت های میان جغرافیای تاریخی و فرهنگی جامعه و جهان بشری از جغرافیای طبیعی جانوران حیات وحش کمّی و عرَضی نیستند. تمایزات کیفی و جوهری هستند. اصلاً و اساساً طرح مسئله و ادعا و استدلال در باب چنین تمایزها و تفاوت هایی خود مهر تائید بر شکاف و مغاک پر ناشدنی میان فرهنگ در مفهوم انسانی آن و نافروکاستن آن به جغرافیای طبیعی و زیست بوم جانوران حیات وحش می نهد. در اینکه اشتراکات بسیار میان ما آدمیان و گونه های جغرافیای طبیعی هست؛ محل تردید نیست. در اینکه هر یک از گونه های طبیعی، شعور طبیعی و دستگاه شناختی پیچیده خود را دارند و در محافظت از حیات خود هوشمندانه عمل می کنند نیز محل تردید نیست. هرگونه طبیعی مجهز به شعور طبیعی و دستگاه حسی و حسگر و شناختی ظریف و پیچیده ایست که به او امکان دفع و رفع خطر و تهیه غذا برای زنده ماندن و ادامه حیات طبیعی را می دهد. متفاوت و متناسب و موافق با نیازهای حیاتی و استمرار حیات گونه خود در تعامل با گونه های دیگر نیز عمل می کند. در میان کلامی درهم تنیده و بهم پیوسته از برهم کنش های بسیار پیچیده و هوشمندانه رفتار می کند. دادن و ستاندن های طبیعی ای که چندگونه و چند سویه است.
برغم اینها همه، هیچ گونه طبیعی چونان انسان، تلسکوپ هایی که از روی سیاره زمین تا مرزهای کیهان و سیاه چاله های کیهانی را ردگیری و رصدکنند ابداع نکرده است. میکروسکوپ های ظریف و ریز بین و تیزبین و ظریفی که بسط حس بیداری انسان است و می تواند ذرات ریز و چشم گریزِ ساختمان اتم های کیهان را رصد کند و ببیند و یا مفروض فرض کند اختراع نکرده است. سقراط و افلاطون و ارسطو و زرتشت و پورسینا و بودا هم از میان جانوران حیات وحش برنخاسته است. اینها همه در زیست اقلیم و عالم بشری ما در جغرافیای تاریخی و فرهنگی بشری ما اتفاق افتاده است؛ نه در جغرافیای طبیعی و نه در میان گونه های جانوران حیات وحش. داوری ارزشی نمی کنیم و بحث و مناقشه بر سر «اشرف مخلوقات» بودن ونبودن انسان در میان نیست که موضوع مستقل دیگریست و بیرون از حیطه سخن و بحث اکنون این قلم و نوشتار کوتاه پیشارو.
باری و بهرروی فرهنگمندی حیث تاریخی و تاریخمندی(historicity) انسان لقلقه زبان نیست. اتفاقیست که روی غبار کیهانی سیاره زمین افتاده است. رخدادی بی بدیل،گشودگی و افتتاحی بی نظیر. روزگاران دیرینه و دیرپا و درازآهنگی بر بشر گذشت. گونه هایی از نیاکان و خویشاوندان بشری ما پی به پی روی سیاره زمین پدیدار شدند و از میان رفتند منقرض و ناپدید شدند .سرانجام و در فرجام، تنها گونه ای که روی اختر زمین از میان آن گونه های ناپدید و منقرض شده همچنان بحیاتش ادامه می دهد؛ گونه و نیای متأخر ما، انسان های خردمند است. مباحث فشرده و کوتاه نوشتار پیشارو درباره حیث تاریخی و تاریخمندی و فرهنگمندی ما آدمیان، متمرکز روی گونه ایست که نیای مستقیم ما محسوب می شود. گونه ای که ما پاره ای از پیکر یگانه آن بلحاظ نژادی هستیم. چونان حلقه های پیوسته سلسله ای از نسل هایی که پی به پی آمده اند و پی به پی رفته اند. و ما در میانه پیشینیان و گذشتگانی که رفته اند و پسینیان و آیندگانی که بگمان در راهند و درخواهند رسید؛ در پرده بازی حضورداریم. نه تنها چونان بازیگران پرده نمایش تاریخ و فرهنگ خویش که چونان تماشاگران نیز بازی را زیر نظر داریم و درباره اش طرح پرسش درمی اندازیم و داوری می کنیم. به سخن دیگر هم بازیگران پرده نمایش تاریخمندی و فرهنگمندی خویش هستیم هم تماشاگران پرده نمایش .
در نوشتار پیشارو حیث تاریخی و تاریخمندی و فرهنگی انسان هم در پرده ی بازیگری بازیگران هم در پرده تماشاگری تماشاگران مورد داوری و بحث و توجه قرارگرفته است .تاریخمندی انسان و هویت فرهنگی آدمی یک واقعیت یک رخداد ذو وجه است و هم، سویه و چهره بازیگری دارد هم، سویه و چهره تماشاگری. سویه نخستین و بنیادین، سویه و عرصه بازیگریست. سویه ثانوی و سپسین مقام تماشاگری و داوریست.
رشته ها و دانش های تاریخی و باستان شناسی در مقام داوری و تماشاگری ایستاده اند. البته تماشاگران و بازیگرانی که زیر یک سقف کنار هم بر صحنه حضور دارند. حائل های میانشان بسیار ظریف و شکننده و باریک است و تداخل های میانشان بسیارگسترده و توبرتو و فراخ دامن. جغرافیای طبیعی چنین نیست. جغرافیای طبیعی، جغرافیای تک پرده ای است. جانوران حیات وحش بازیگران پرده حیات از پیش طراحی شده هستند، بازیگرانِ حیات، برای بقای نوع. در جغرافیای طبیعی مرز میان مرگ و زندگی نیز به باریکی موئیست. پیوستگی میان زندگی و مرگ در جغرافیای طبیعی، در میان گونه های حیات وحش چه بسا از این هم باریک تر است. جغرافیای تاریخی و فرهنگی ما آدمیان چنین نیست. بازیگران زندگی و مرگ هربار با چهره ای تازه در پرده بازی ظاهر شده اند و نقش آفریده اند و نقش خویش را ایفا کرده اند. تماشاگران نیز مدام با بازیگران جابجا شده اند و تغییر نقش و موقعیت و مقام داده اند. اصحاب فلسفه آنگونه معنا و ماهیت زندگی و مرگ را تفسیر نکرده اند که اهل عرفان و اشراق. پیامبران نیز معنا و حقیقت زندگی و مرگ را آنگونه مژده و بشارت نداده اند که اهل هنر و ذوق و زیبایی. عالمان روان و رفتار و متخصصان ژن و مغز و مخ و اعصاب و طب و طبیعت از منظری دیگر در وصف زندگی و مرگ سخن گفته اند. عامه مردم و اقشار متوسط اجتماعی نیز علی المعمول سرشان گرم زندگیست طعم زندگی و مرگ را بنحوی دیگر چشیده و تجربه کرده اند. اتفاقاً پرسش از حکمت و خرد و معنا و معرفت و غایت زندگی و مرگ آگاهی انسان که وجهی از آگاهی او از زمان است و ابدیت و تمنای جاودانگی مهر تأیید دیگریست بر حیث تاریخی و ماهیت فرهنگی ما آدمیان. و چنین است حیث تاریخی و تاریخمندی و ماهیت فرهنگی انسان. البته و صد البته این تک مضراب ها و نت های ظریف در وصف حیث تاریخی و ماهیت فرهنگی انسان هرچند مهم لیکن در پاسخ به پرسش های بنیادین پیشاروی ما درآمدی بیش نیستند. در قامت کوتاه درآمد بحث و فراهم آوردن زمینه برای ورود به بحث است و نه بیش.
باری، وقتی از حیث تاریخی، تاریخ مندی و ماهیت فرهنگی و فرهنگ مندی انسان سخن گفته می شود؛ در نقطه عزیمت و حرکت با چند پرسش و مسئله کلیدی و ریشه ای ذهن ما درگیر می شود که پاسخ به یک به یکشان در رساندن بار مباحث به مقصد و به نتیجه مقبول ضروریست.
۱. نخست آن که منابع و ماده های شناخت یا «فکت»های مورد مطالعه ما چگونه منابع و ماده ها یا «فکت»هایی هستند؟
۲. دیگر آنگه از چه زاویه ای می خواهیم با آن ها مواجه شویم و تفسیرشان کنیم ؟ از زاویه نگاه یک باستان شناس و با رویکردی باستان شناختی (آرکئولوژیک) یا از زاویه نگاه رشته ها و دانش های دیگر؟ بصراحت تأکید می شود که هم منابع و ماده های مورد مطالعه در نوشتار پیشارو، از سنخ منابع و مواد و مصالح باستان شناختی اند هم از زاویه نگاه باستان شناختی یا آرکئولوژیک موضوع مورد توجه و تأمل قرارگرفته است. منابع و مواد و مصالح موضوعی که هم کشف و گرداوری باستان شناسانه شده اند هم درباره آنها داوری های باستان شناسانه می شود. هرچند پرسش ها پای از گلیم باستان شناسناسی فراتر نهاده اند. لیکن منابع و ماده های مورد مطالعه، فرهنگ های مادی گذشته هستند. منابع و ماده های مع الواسطه ای که فراخوانده شده اند تا بوساطتشان، کرده ها و کردارهای مفقودِ مفروضِ فرهنگی و تاریخی فاعلان و عاملان انسانی غایب کشف؛ تفسیر و بازآفرینی بشوند. کشف و بازآفرینی نظری (تئوریک).
باستان شناسان خواسته و ناخواسته و خواه و ناخواه به اقتضای رشته و دانشی که عمر خود را به پایش ریخته و هزینه می کنند با یک سلسله پرسش های مهم، پایه و کلیدی در سیر و مسیر مطالعات خود هم در میدان کشف و گرداوری منابع و مواد و مصالح موضوعی هم در مقام نظر و داوری و تفسیر مدارک مواجه می شوند که باید به آنها پاسخ بگویند. پرسش هایی که برخی توصیفی اند و برخی دیگر تحلیلی و تبیینی و پاره ای دیگر تفسیر می طلبند و تفسیری و معناکاو و معنایاب هستند.
اما این که تا چه میزان می توان از پیکرهای تکه تکه شده منابع و ماده های مکشوف و معیوب گذشته که همه یکسر از سنخ آثارند و بقایای انسان شناختی و شواهد اَلکن و خاموش و مثله و متفرق باستان شناختی اطلاعات موثق و معرفت معتمد و نتایج مقبول و مطلوب درباره روندها و رخدادهای گذشته برکشید یک مسئله مهم نظری در ابعاد فلسفی و معرفت شناختی است که برای پیشگیری از به حاشیه کشانده و رانده شدن بحث اصلی از پرداختن به آن فعلاً چشم پوشیده می شود.
این که در گذشته جامعه و جهان بشری ما چه اتفاق افتاده است؟ این نخستین پرسشی است که هر باستان شناسی فراخوانده شده است با اتکاء و بمدد و به وساطت منابع و ماده های مکشوف و مورد مطالعه خود به آن باسخ بگوید. متعاقباً پرسش مهم دیگری که باستان شناس با آن رویارو می شود از جنس و سنخ پرسش های تحلیلی و تبیینی است وآن این که، آن چه در گذشته رخداده است چطور یا چگونه رخداده است؟ برای مثال نخستین تشکّل های اجتماعی در گذشته پدید آمدند؟ چه علل و دلایلی در پدید آمدنشان موثر و دخیل بوده اند؟ چگونه و تحت کدام چالش ها و شرایطی بشر، در مقاطع زمانی خاص و در مناطقی خاص اقتصاد و معیشت شکار را پشت سر نهاد و بسوی پی و بنیاد نهادن جامعه وجهان و اقتصاد و معیشت و نسبت و رابطه ای دیگر با جهان حرکت کرد؟ پرسش دیگری که از پی پرسش های پیشین درمی رسد این است که چرا رخدادها آن گونه اتفاق افتاده اند و نه به نحوی دیگر؟ و چرا در آن مقطع زمانی و مکان و منطقه خاص و نه در مقطع زمانی و مکان و منطقه ای دیگر؟ و پرسش دیگر آن که این ها همه برای که و برای چه این چنین اتفاق افتاده اند؟ و پرسش سپسین آن که از این همه سرمایه عمری که به پای بکف آوردن جرعه ای از باده شناخت در باب اتفاقاتی که در گذشته و در جغرافیای تاریخ و فرهنگ و جامعه وجهان بشری ما ریخته می شود محصولش چه خواهد بود؟ روی بسوی کدام قبله و کعبه دارد و غایتش چیست؟ می توان امید به مددش به شناخت عمیق و وثیق تر ما درباره هستی و چیستی انسانی و انسان بودن خویش بست؟ می توان باستان شناسی را به معنی الاخص و تاریخ را به معنی الاعم آن چنان که «کالینگوود» در فلسفه تاریخش می فهمید نوعی خویشتن شناسی پذیرفت. نوعی از شناخت که انسان را در شناخت از هستی و چیستی انسانی و انسان بودن خویش مدد می رساند.
البته بشرط آن که باستان شناس پیشاپیش به آگاهی عمیق تر درباره منابع و ماده های مورد مطالعه اش همه یکسر متعلق و مرتبط و منسوب به انسان و اقلیم و عالم انسانی هستند؛ رسیده باشد. آثار و نشانه های مکشوف بجای مانده از کرده ها وکردارهای مفروض آدمیان. آثار بجای مانده از فاعلان و عاملان انسانی و یا هر آن چه احتمال داده می شود و گمان می رود به انسان مرتبط می شود و در اتفاقات گذشته تاریخ، فرهنگ، جامعه و جهان بشری ما دخالت داشته و تأثیر نهاده اند.
انسان با تمایلی که برای شناخت همه چیز دارد، میل دارد خودش را نیز بشناسد. اما او تنها چیزی نیست که مایل است بشناسد، حتی اگر خودش را جالب ترین چیز بداند. بدون شناخت خویش، شناختی که آدمی درباره چیزهای دیگر دارد ناقص است؛ زیرا شناخت چیزی بدون شناخت کسی که آن را می شناسد، شناختی ناقص است؛ و شناختن کسی که می شناسد همانا شناختن خویش است. خودشناسی برای انسان مطلوب و مهم است، نه فقط به خاطر خود آن، بلکه به عنوان شرطی که بدون آن نمی توان هیچ شناخت دیگری را به طور انتقادی توجیه و به طور مطمئن بنا کرد.
خودشناسی در اینجا به معنای شناخت از ماهیت جسمانی آدمی و کالبدشناسی و فیزیولوژی او نیست؛ حتی شناخت از ذهن تا آن جا که شامل احساسات، حساسیت ها و عواطف می شود نیست، بلکه شناخت از توانایی های دانش، فکر یا درک یا عقل او است. چنین معرفتی را چگونه باید بدست آورد؟ تا زمانی که به آن بطور جدی فکر نکنیم، امری ساده و سهل به نظرمی رسد. و آن گاه چنان دشوار می نماید که وسوسه می شویم آن را ناممکن بینگاریم. کالینگوود در فلسفه تاریخش سهمی ویژه برای اندیشه و شناخت تاریخی در مسیر شناخت انسان از ماهیت و موقعیت انسانی خویش قائل است. اتفاقاً فصل پنجم کتاب «مفهوم کّلی تاریخ» که مهمترین و جامع ترین فصل کتاب هم است، موضوعش ماهیت آدمی و تاریخ آدمی است و انگشت تأکید او بر سهم اندیشه و شناخت تاریخی در شناخت انسان از ماهیت آدمی است. [1]
بحث حیث تاربخی و تاریخ مندی و فرهنگ مندی انسان را پی می گیریم.
روند تدریجی برخاستن و ایستادن روی دو پا و راست شدن قامت انسان یک رخداد صرفاً فیزیکی و فیزیولوژیک و اندامی نبود. تحولات بالقوه وجودی عظیمی در آن نهان بود که در مراحل سپسین چهره فعلیتش را آشکار می کرد. گشودگی و بسط وجودی انسان را دامن می زد .«وضعیت قائم» یا «راست ایستادن»، پیشاپیش نشانه فراتر رفتن از شرایط ویژه نخستی هاست. وضعیت قائم نمی تواند جز در حالت بیداری حفظ شود. به دلیل همین وضعیت قائم انسان است که فضا برای انسان نماهای اولیه در ساختاری دسترس ناپذیر سازمان یافته است: در چهار جهت افقی که از یک محور مرکزی «بالا» - «پائین» منشعب می شود. به سخن دیگر، فضا می تواند حول بدن انسان که به جلو، عقب، راست، چپ، به سمت بالا و پایین امتداد می یابد سازمان داده می شود. از این تجربه آغازین و ریشه دار است که - احساس «افکنده شدن» در میانه گستره ای ظاهراً بی کران، ناشناخته و تهدید کننده - که روش های متفاوت جهت یابی توسعه می یابد؛ زیرا زنده ماندن به مدتی طولانی در سرگیجه ای که با گم کردن جهت پدید می آید ناممکن است. این تجربه فضا که حول یک «مرکز» جهت داده می شود اهمیت تقسیمات و توزیع تناقض مناطق ایده آل، تراکم ها و سکونتگاه ها و نمادگرایی کیهان شناختی آن ها را توضیح می دهد. [2]
مناسبت و رابطه متقابل قامت راست انسان و پیامد گشودگی بازوان و دست ها و پنجه های او نیز بسیار گسترده، تعیین کننده و سرنوشت ساز بود. به انسان آزادی عمل بسیار وسیع و غیرقابل پیش بینی می داد. گمان می برم اشتراک معنوی میان واژه فارسی بازو و باز بودن، ریشه ای و پایه ایست. دست ها و پنجه های انسان الگوهای آغازین برای ابداع ابزارهای نخستین بودند. نکته ای ارسطوی فیلسوف هوشمندانه آن را دریافته بود. اشتراک لفظی و معنوی میان مشت دست و مشته که یک ابزار است میان دست ها در حالت چنگ و چنگ که ساز است و چنگال که ابزار غذا خوردن است و پنجه و پنج که عدد ریاضیست و چه بسا نخستین نحوه شمارش ها را انسان ملهم از شمارش پنج انگشت هر دستش آموخت. کف دست و کف چیزهای دیگر و قس علی هذا. انسان، تنها گونه ایست که از آلات یا وسایل مورد استفاده خود می تواند ابزار تولید کند و در بوته خطاها و آزمودن های پی به پی می تواند از ابزارهای مورد استفاده ابزارهای جدید تولید کند. دست به ترکیب بندی های گسترده آنها بزند و ابزارهای پیچیده تر و در عین حال کارآمدتر و کاربردی تر را نوآوری کند. دست به ترکیب بندی ها و تلفیق کاری های گسترده بزند. اتفاقاً هرگونه ای که نیاکان و خویشاوندان بشری ما منقرض و ناپدید می شد. میراث کرده ها و کردارهایش نه تنها منقرض نمی شد که چونان گنجیه ای غنی و ذخایری عظیمی از اندوخته ها و آزموده ها و آموخته ها به نسل های سپسین فراداده و وانهاده می شدند. حیث تاریخی و تاریخمندی و فرهنگ مندی انسان چونان هستنده ای تاریخمند و فرهنگی و فرهنگ پذیر و فرهنگ ساز هر بار چهره اش، را بیش از پیش و رنگارنگ تر و پیچیده تر و پرچین و شکن تر از پیش آشکار می کرد و باز می نمود و روی پوسته نازک و سرد غبار کیهانی اختر زمین فراختر و فراختر از پیش افق می گشود.
سی هزاره متأخر پارینه سنگی در قیاس با حدود دو و نیم میلیون سال پیشینه بشری ما روی سیاره زمین زمان بسیار کوتاهیست لیکن در همین سی هزاره کوتاه که پنج هزاره انتهای آن پنج هزاره تاریخی وصف و معرفی شده است؛ مدارک مکشوف باستان شناختی گواهی می دهند از همان آغاز و آستانه بیست هزاره نخستین، قیامتی از خیزش ها و جهش های فکری و فرهنگی و معنوی را بشر آزموده و از سرگذرانده است. ماده های فرهنگی مکشوف از هر جنس و سنخ و نوع و طور از ابزارهای شکار و انواع و اطوار دست ساخته های محتمل، تزئینی گرفته تا شمار کثیری از پیکرک های انسانی و حیوانی که قدمتشان محتمل تا مرز زمانی سی هزاره بعقب کشیده می شود؛ گواه بر حرکت بسوی خیزش های عظیم فکری و فرهنگیست. شواهد و قرائنی که گواه بر ذهن و فکر و عقل و خیال اعتبارساز و نشانه پرداز بشری ماست. جهانی از سامانه های نشانه ای که در سطوح متعدد در یک جغرافیای گسترده از مناطق اورآسیا گرفته تا منطقه های مرکزی و جنوبی اروپا و شرق مدیترانه می توان چونان اخترشناسان از پشت تلسکوب ردیابی و رصدشان کرد و دید. شانه به شانه شمار کثیری از غارنگاره های مکشوف و مشاهده و مطالعه شده و مشهور در برخی مناطق اسپانیا و فرانسه و ایتالیا که مجال ارائه فهرستی از نام یک به یکشان نیست و همچنین کشف آثار و شواهد خاکسپاری درگذشتگان بجای مانده از گروه های اجتماعی این دوران، همه به هر انگیزه ای که ابداع شده اند و با هر نیتی که برگزار می شده اند؛ مهر تأیید بر حیث تاریخی و تاریخمندی و ماهیت فرهنگی و فرهنگ مندی انسان می نهند.
نخست آنکه آنها ابتدا بساکن یا در خلاء پدید نیامده اند. یک جهان اندیشه یک جهان میراث صدها و صدها هزاره را در پس پشتشان می توان رد یابی و رصد و مشاهده یا مفروض فرض کرد. گاهنگاری ها و قدمت گذاری های باستان شناختی هیچگاه موید نقطه آغاز تاریخ و قدمت واقعی اثری نیست که یافته ایم.در پسِ پشت و عقبه هر اثر و مدرک و ماده باستان شناختی لایه به لایه میراث زیسته ها و آزموده های فکری و فرهنگی روزگاران و نسل های پیشین لایه به لایه نهفته است که کشف و دسترسی به آنها اغلب ناممکن و دست نیافتیست مگر در مقام نظر و حدس و گمان. «آرخه»ها یعنی خاستگاه های واقعی همیشه در باستان شناسی مفقودند (lost archai). دو دیگر آن که ماده و مدارک مکشوف مورد بحث ما از پیکرک ها و نقش ها و نقاشی های غارها گرفته تا ابزارهای کار و شکار و اقتصاد و معیشت و آثار و بقایای تدفین مورد بحث ما بهر انگیزه و نیتی که فراورده و ساخته و ابداع شده اند؛ چنان که در پیش یادآور شدیم همه گواه بر ذهن پیچیده انسانی می نهند که هم به درکی از زمان دست یافته است هم از چنبره روزمرگی عبور کرده است و وارد سطح و سپهر دیگری از نسبت و رابطه زیبا شناختی دست یافته است هم جریان سیال و متغیر و ناپایا و ناپایدار واقعیت های جهان را می تواند مقوله بندی کند و بشمارش درآورد و تصویری پایاتر و منظم تر و منتظم تر بوساطت نشانه ها و فرم ها و صورت ها و شکل ها و ساختارهای طراحی و ابداع شده به آنها بدهد و در آنها بدمد.
از نخستین بارقه های مواجه انسان با واقعیت مرگ هیچ نمی دانیم. آثار خاکسپاری درگذشتگان که میراث نئاندرتال هاست یکصد هزاره بعقب تر باز نمی گردد. آئین های مرگ محددود و منحصربه تدفین نمی شوند؛ بسیار رنگارنگ و گسترده اند. بدیهیست که بخش مهمی از رفتارهای بشری ما شواهد مادی از خود بجای نمی نهند از جمله پاره ای از آئین های مرگ. برغم اینها همه هر آن چه از نحوه رویارویی و رفتار نئاندرتال ها و کرومانیون ها با واقعیت مرگ علی الخصوص با اعضای متوفی جامعه خود بجای مانده است؛ موید نوعی از آگاهی است که بشر احتمالاً برای آغازین بار پای و گام از گلیم و مرزهای روزینه گی و زندگی روزمره دنیوی فراتر نهاده است و وارد نوع دیگری از رابطه و سطح دیگری از آگاهی و حس دیگری از واقعیت شده است که هم نقطه عطف هم خیزشی عظیم بلحاظ فکری و فرهنگی ومعنوی در تاریخ آدمی و تاریخ مندی و فرهنگ مندی او بوده است. چنین خیزشی را در طرح ها و نقش ها و نشانه ها و نگاره ها و غارنگاره های لاسکو و آلتامیرا و تروافرر و نیو و قس علی هذا نیز می بینیم.
چنین است، حیث تاریخی و تاریخمند و ماهیت فرهنگی بشر.
پانوشت ها:
[1]. آرجی. جی، کالینگوود، مفهوم کلّی تاریخ، ترجمه علی اکبر مهدیان، تهران: نشر اختران، چاپ اول، ۱۳۸۵، صص ۲۶۱ - 420
(Collingwood.Robin George, The Idia of History, 1983. Oxford) University Press).
[2]. میرچه الیاده، تاریخ اندیشه های دینی از عصر حجر تا اسرار الئوسیس، ترجمه بهزاد سالکی، تهران، انتشارات پارسه، چاپ دوم، ۱۳۹۵، ص ۳۱.
*استاد دانشگاه تهران
65
زندگی، فرهنگِ زندگیست، خوردن و خفتن یک رفتار طبیعیست. رفتار فرهنگی محسوب، وصف و تعریف نمی شود. آئین و ادب خوردن، رسم و آداب خوابیدن یک رفتار فرهنگیست. چونان بسیاری از رفتارهای طبیعی ما آدمیان، رفتارهای فرهنگی شده اند. فرهنگی عمل می کنند.